loading...
فایروب - برترین سایت مد و زیبایی
محک-موسسه حمایت از کودکان سرطانی

آخرین ارسال های انجمن
Face Less بازدید : 481 چهارشنبه 19 مهر 1391 نظرات (0)

“آلبرت” کوچولو فقط شش سال داشت ، اما با همین سن کم هم می دانست که برای تحقق آرزوهایش باید دعا کند . یعنی این را پدر و مادرش به او گفته بودند :

” آلبرت مگه دوست نداری ما برات تفنگ بخریم ؟ مگه هر روز از مادرت نی خوای که برات آب نبات و شکلات بخره ؟ خب پسرم ما که پول نداریم ! پس دعا کن که خدا به ما آنقدر پول بده که بتونیم برای تو هر چی دوست داری بخریم … “

این گونه بود که ” آلبرت ” هر روز صبح و شب موقع خواب دستهای کوچکش را به سوی آسمان دراز می کرد و می گفت :

” خدای به پدر و ادر من پول زیاد بده تا هر چی من دوست دارم برام بخرند…”

و انگار راست گفته اند که خدا دعای بچه ها را زودتر مستجاب می کند ، یک ماه نشده بود که پدر “آلبرت” در کارخانه به سمت ” سرکارگر ” منصوب شد و حقوقش دو برابر شد .

مادرش “آنجلا” هم که برای کمک خرج زندگیشان با ماشین بافندگی پلیور و کاپشن می بافت ، یک مرتبه کارش گرفت .

هر دوی آنها به قولی که به پسرشان داده بودند عمل کردند و هر روز برایش اسباب بازیی و شکلات می خریدند و …

اما ” آلبرت ” کوچولو یک ناراحتی بزرگ داشت . پدر و مادرش صبح تا شب با هم دعوا می کردند ، کاری که قبلا هرگز به یاد نداشت .

یک روز ” آلبرت دلیل آن را از پدربزرگش پرسید که پدربزرگ گفت : ” آدمها وقتی پولدار میشن … عشق رو فراموش می کنند …!”

یک ماه نشد که مشتریان ” آنجلا ” پلیورها را برگرداندند و بازار کساد شد . پدر هم به خاطر برگشتن سرکارگر قبلی ، به کار سابقش مشغول شد …

زن و شوهر مادام از هم سوال می کردند که چرا ؟ آنها خبر نداشتند که ” آلبرت ” کوچولو دیگر نه شکلات می خواست و نه اسباب بازی ، او حالا دعایش را عوض کرده بود !

به نقل از وبسایت Mori

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1055
  • کل نظرات : 103
  • افراد آنلاین : 11
  • تعداد اعضا : 923
  • آی پی امروز : 52
  • آی پی دیروز : 126
  • بازدید امروز : 287
  • باردید دیروز : 1,145
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 287
  • بازدید ماه : 28,901
  • بازدید سال : 177,923
  • بازدید کلی : 2,165,262